پلک ميزني، جهانم زير رو ميشود
موهايت را باز ميکني، طوفان ميشود
ميخندي، بهار ميآيد
ديوانه منم که خانهام را
روي گُسلِ خطرناکِ تَنِ تو ساختهام
مگر نمي شود زير چتر نگاه کسي
خانه اي ساخت ، عاشق شد ؟
ببين ميان اين همه معجزه
چقدر شعر مي شوم با تو
وقتي تو را مي بوسم
بگذار دنيا را آب بردارد
من در ميانِ آرامشِ آغوشِ تو
در هر طوفاني به ساحل مي رسم
من از تمام صبح هايم
فقط هماني را به ياد دارم
که تو در آغوش من لبخند ميزدي
وگرنه باقي طلوعها همگي شب اند
درباره این سایت